هر گز نیابی در جهان ، تنهای تنهائی چو من
سیلی خور دست زمان ، افتاده از پائی چو من
در در ره افسانه ای از خویشتن بیگانه ای
شوریده سر دیوانه ای ، در بند رویائی چو من
بازیچه ی دست دلی ، سر در هوا ، پادرگلی
گم کرده راهی غافلی ، دروای دروائی چون من
سرگشته در راه طلب ، جویای مقصد روز و شب
فرسوده جان از تاب و تب ، غرق تمنائی چو من
از آرزوها دل گسل ، پای خردمانده بگل
از خام کاریهای دل ، ناپخته سودائی چو من
ای رهنمای هرزه پو ، نا پارسای فتنه جو
آخر چه میخواهی بگو ، از مست شیدائی چو من
از راز هستی باخبر ، هر گز نشد عقل بشر
بگذار پندار و گذر ، داری اگر رائی چو من